يادايام


qlwbfe6zp9s1vkldmpbb.jpg

عكس فوق پس ازشب شعربيستم ارديبهشت هزاروسيصدوهفتادونه دردانشگاه تربيت معلم سابق(حكيم سبزواري)گرفته شده است.

اسام كه درپشت عكس درج شده اين ها هستند:

ايستاده:عليرضارباطي،احسان ايزدي،مهدي چشمي،علي رضواني،مهدي صادقي،اصغردريغ،سميعي،مهدي صحرايي،مصطفي گلابي،جوادشهابي

نشسته:كارگر،دكترمهدي رحيمي،دكترابوالقاسم رحيمي،جوان،محمدي

چنانچه كسي ازدوستان نامش ذكر نشده يا احيانا اشتباهي ذكرشده لطفا اطلاع بدهد

آينه ي ديگران

احساس مي كنم كه پر از آسمان شدم

آبي شدم، بلند شدم،  بي كران شدم

عمريست سر به لاك خودم برده ام فرو

با اين وجود آينه ي ديگران شدم

با بال هاي بسته نگاهم به اوج  بود

تا پر زدم  پرنده ي  بي آشيان شدم

گفتم كه شعر من به زمستان نمي كشد

ديدم اسير رنگ و لعاب خزان شدم

هر وقت چكه چكه  چكيدم  مقابلت

از تابش نگاه تو رنگين كمان شدم

يك كوه درد ريشه دوانيد  در دلم

كم كم نفس كشيدم و آتش فشان شدم

         مهدي صحرايي سبزوار

خاطره

آهی کشیدم از دلم  عمرم تباه شد.

دیدید  اول آخر آیینه   آه   شد!

در کار عشق پای دلم لنگ می زند.

طبع مدام شاعری ام گاه گاه شد.

ایمان به چشم های خودم داشتم ولی

در رقص واژه طرز نگاهم گناه شد.

من با کلاغ ها به زمستان رسیده ام

آن روزهای روشن و سبزم سیاه شد.

از گردش زمان نگران نیستم  ولی

عمرم گذشت و خاطره ی سال و ماه شد.

        ****

تنها  نشسته ام به شما فکر می کنم.

شاید که حال و روز دلم رو به راه شد.

        (مهدی صحرایی-تابستان۹۱)

گام هاي خزان

اگر چه باد خزان ريخت  برگ هايم  را

هنوز مي شنوي خش خش صدايم را

هنوز مي شنوي  زير  گام هاي خزان

ترانه خواني  در  باد ها  رهايم   را

هنوز دست تكان ميدهم براي نسيم

غمي ندارم اگر    بسته اند   پايم  را

بهار در رگ و  پيوندهاي  من جاريست

اگر گرفته خزان  نبض   شاخه هايم  را

اگر چه شاخه اي از من تبر شده است،ولي

به   پيكرم   برسان   بازوي  جدايم  را

 خدا كند كه كسي از خودش جدا نشود

به   آسمان   برسان   آخرين  دعايم  را

        مهدي صحرايي-پاييز۹۰

گنبد خورشید

                          

            

ابر از همهمه ی شهر گریزان  شده است

دست های تو ولی آیه ی باران شده است

صید  دریای  نگاهت  شده  چشمم هر چند

دامنت   مامن    آهوی   بیابان  شده  است

بر دل سنگ من  ای  عشق    بیا   پا   بگذار

در قدمگاه تو سنگ   آینه   گردان  شده است

خلق دنبال  چه  هستند که  خورشید   اینجا

زیر این گنبد    نورانی   پنهان   شده   است

صبح  از   مشرق   ایوان    تو   بر  می خیزد

گنبدت   روشنی  چشم  خراسان شده است

                 

                           مهدی صحرایی-سبزوار

کاسه ی صبر

کاسه ی صبر من از دست دلم لبریز است

باعث این همه یک خنده ی شور انگیز است

در دلم صد گل حسرت شده هر دانه ی شوق

دست من نیست که این مزرعه حاصلخیز است

عاشقی    کردم  و     یک عمر   نمی دانستم

فرصت    زندگی    عشق   چنین  ناچیز است

     برگ  در  برگ  بخوانید   پریشانی   را

     بر درختی  که  گرفتار  تب پاییز  است

      مهدی صحرایی-تیرماه۹۰

آسمان

در هوای شهر ما ، پرواز  پيدا  بود  و   نيست

دست و بال شاعران آسمان وا بود و نيست

يك وجب  جاي  تنفس  روي  هر  ديوار  بود

يك دريچه زندگي در کوچه ي ما بود و نيست 

بیکرااني از ستاره، شاخه شاخه   مي شكفت

آسمان -این دشت شب بوها- شکوفا  بود  و  نيست 

 چشمه چشمه شعر   مي جوشيد  از  خاك كوير

ريشه ي اين خاك در اعماق دريا بود و نيست

زندگي از چشم هايم  ، خوب ديدن  را  گرفت

چشم هايی که پر از شوق تماشا بود و نيست

من كسي بودم كه با خود شعر  باران  داشتم

در دلم  رنگين كمان  عشق  پيدا بود و نيست

         مهدي صحرايي- سبزوار

             سفره هاي خالي

 تا به خود آمديم ، باران  داشت  ترك  مي كرد  اين حوالي را

  داشت مي رفت و با خودش مي بُرد، روزهاي به آن زلالي را

 پيش از اين ها ترانه ي باران ، بر سر شاخه ها شنيدن داشت

  باغ از خاطرش نخواهد برد ، هرگز  آن  فرصت ِ خيالي را

  خنده بر روي  آسمان  خشكيد،  چين  به  پيشاني  زمين  افتاد

  ابر هاي  رها  نفهميدند  ،  خستگي    در    تن   اهالي   را

  مادرم ذوق خویش را می بافت ،  من  به بازار  فرش مي بردم

   داد  مي زد  نگاهِ   غمگينش  ،  دردِ    بافندگان    قالي   را

   مانده ام من كه اين بهار ، اگر، باز  از « ديم» ، آبرو   ببرد

  از سر افكندگي  كجا ببرم ،  غربت  سفره هاي    خالي  را؟

                            *****

روي هرشاخ خشك در غزلم ، لانه اي ساخت زاغ بي ذوقي

حتم دارم  كه  خوب  مي دانند ، زاغ ها  قدر خشكسالي  را

                         (مهدي صحرايي-سبزوار)

سال هاي سخت

 !گفتي :که این  بهار پریشان نمي شود

هرگز  اسير پنجه ي طوفان نميشود!

تو شاعري، به شعر خودت فكرمي كني

درشعر تو بهار ، زمستان نمي شود

داغ  نشسته بر دل اين سال هاي سخت

 داغی به   صورت است كه پنهان نمي شود

من احترام شعر تو را حفظ مي كنم

اما براي سفره ي من  نان نمي شود

ما هم زياد صبح مه آلود ديده ايم

اين ها براي مزرعه  ، باران نمي شود

در من رسوب كرده سكوتي هميشه سرد

اين دردنامه اي ست كه عنوان نمي شود

طبع لطيف با غم نان سازگار نيست

يعني اگر كه اين بشود،  آن  نمي شود

    (مهدي صحرايي-سبزوار)

 

پارسا

 

 

        این غزل را برای فرزند عزیزم «پارسا» سروده ام 

                

                                  bbwk8r0ctza6t1tljb2.jpg

 تا وا شده  به ديدن تو چشم هاي من

معناي تازه يافته   دنيا ، براي من

بر شاخسار زندگي  من  شكفته اي

در گُل نشسته اي ،شده اي «پارسا»ي من

هر روز  با شكفتن گلخنده هاي  تو

شوق  بهار ، تازه شود  در هواي من

با عكس هاي  كودكي ام ، مو   نمي زني

الحق  كه پا  گذاشته اي  جاي  پاي من

در  دستِ توست قوّت  پاهاي  پيري ام

فردا  كه  شانه هاي  تو باشد عصاي من

در  زندگي  دعاي پدر بي نتيجه نيست

همواره  باد پشت و پناهت  دعاي من 

( مهدي صحرايي- سبزوار –بهمن 89)